گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل دهم
IV ـ فرزانگان کهتر


به روحانی دیگری برمی خوریم که جادارد این بار بیشتر با او آشنا شویم. قبلا دیدیم که شارل ایرنه کاستل، آبه دو سن ـ پیر، با نگارش یادداشتهایی پیرامون صلح پایدار ـ کتابی که روسو و کانت را فریفتة خود ساخت ـ سیاستمداران را در اوترشت به هراس افکند (1712). همچنین دیده ایم که به باشگاه ل/ آنترسول پیوست و با اندیشه ها و طرحهایی که برای اصلاح جامعة یارانش ارائه داد موجب شد که کاردینال فلوری، برای نجات دولت، این باشگاه را تعطیل کند (1731). این اندیشه ها چه بودند؟
او نیز، چون بیشتر کسانی که برای برانداختن وضع موجود به پا خاسته بودند، تحصیلکردة مدرسة یسوعیان بود. ولی آنچه از یسوعیان آموخته بود وی را تا بدانجا پیش نبرد که ایمان دینی مردم را متزلزل سازد؛ باآنکه خویشتن را پیرو آیین کاتولیک می دانست، با گفتار علیه دین اسلام ـ که چون نمایشنامة محمد ولتر مضمون آن را می توان به همة مسیحیت اصیل آیین بسط داد ـ اندکی به معتقدات کاتولیکها لطمه زد. با نگارش توضیح مادی معجزات مورد ادعای پروتستانها، شقاق افکنان، و مسلمانان اصالت معجزات کاتولیکها را هم مورد تردید قرار داد.
در 1717، و بار دیگر در 1729، کتاب خویش را بسط داد و به نام طرحی برای صلح پایدار به چاپ رساند. در این کتاب، از فرمانروایان اروپا، و در آن میان از سلطان عثمانی، خواسته بود که با تشکیل اتحادیه ای مقدس متصرفات خود را تضمین کنند، جنگ را وسیله ای برای رفع اختلافات بین المللی نشمارند، و اختلافات خود را به یک اتحادیة اروپایی ـ که نیروهای مسلح آن ضامن اجرای مصوبات اتحادیه خواهند بود ـ ارجاع کنند. سن ـ پیر منشور و قوانینی نمونه برای این اتحادیه و مجمع آن نوشت، و دربارة مقدار و چگونگی کمکهای مالی کشورهای اروپایی به اتحادیه پیشنهادهایی ارائه داد. او نمی توانست پیشبینی کند که روزی کنگرة وین (1815)، برپایة این پیشنهادها، «اتحاد مقدس» را برای ابقای حکومتهای فردی و نهادهای فئودالی اروپا تشکیل خواهد داد و جنبشهای انقلابی را به دست آن سرکوب خواهد کرد.
هیچ مشکلی نمی توانست اعتماد به نفس این آبة سرسخت را متزلزل سازد. او اعتقاد به پیشرفت را با ایمان دینی خویش سازش داده بود. سالها قبل از کوندورسه، در کتاب ملاحظاتی پیرامون پیشرفت مداوم عقل جهانی (1737)، اعتقاد خویش را به امکان نامحدود تکامل بشر

در پرتو عقل دانشمندان و دولتها ابراز داشت. می گفت که عمر نسل بشر، به تصدیق مراجع صلاحیتدار، از هفت یا هشت هزار سال بیشتر نیست؛ و از این روی، انسان اکنون در سن «کودکی عقل» است؛ پس چرا چشم امید خویش را به جوانی او در شش هزار سال دیگر، و شکوفایی باشکوه او در صد هزار سال دیگر ندوزیم. در آن هنگام، انسان به سن «بلوغ خود» خواهد رسید.
سن ـ پیر مسئلة کنونی ما را پیشبینی می کرد. می گفت که اخلاق و سیاست همدوش دانش پیش نخواهند رفت؛ دانش همچنان که به رشد شعور اخلاقی ما یاری می کند، فساد را دامن می زند. چگونه می توان پیشرفت دانش را در خدمت بهبود رفتار افراد ملتها درآورد؟ سن ـ پیر در طرحی برای تکیمل حکومت دولتها (1737) پیشنهاد کرده بود که یک «آکادمی سیاسی»، متشکل از خردمندترین افراد هر کشور، تأسیس شود و وزیران دربارة چگونگی پیشبرد طرحها و نقشه های خویش برای اصلاح اخلاق و اجتماع با این آکادمی مشورت کنند. او همچنین سفارش کرده بود که آموزش به سرپرستی دولت (نه کلیسا) همگانی شود، رواداری دینی رعایت گردد، روحانیان زناشویی کنند، برای سراسر فرانسه قوانین یکسان وضع شوند، دولت کارهای خیریه را بسط دهد و مالیاتها را با اخذ مالیات تصاعدی از درآمد و ارث افزایش دهد. سن ـ پیر در 1725 واژة bienfaisance (نیکوکاری) را به زبان فرانسوی افزود، تا انساندوستی را از کمکهایی که رژیم پیشین از روی دلسوزی و ترحم به نیازمندان می داد متمایز سازد. و سالها قبل از الوسیوس و بنتم، او این اصل سودخواهانه را مطرح کرد: «ارزش هر کتاب، قانون، سازمان و یا هر کار اجتماعی برابر است با مقدار خیر یا لذتی که از آن دستگیر حداکثر مردم می شود.» سن ـ پیر اندیشه های اساسی «فیلسوفان»، حتی امید آنان را به شاه روشنفکری که اصلاح جامعه را وجهة همت خویش سازد، درسر می پرورانید. او با تمام سادگی و پرگویی خویش از مغزهای برجستة جنبش روشنگری بود.
شارل پینو دو کلو سن ـ پیر را مرد خیالپردازی دانست که قادر به درک واقعیات نبود. دو کلو در دینان برتانی زاده شد و سرسختی، دوراندیشی، و خیره سری مردم برتانی را تا پایان عمر از دست نداد. از آنجا که فرزند بورژوایی توانگر بود و مادرش صدویک سال زندگی کرد، توانست سالهای پرخطر جوانی را بسلامت در پاریس دوران نیابت سلطنت سپری سازد. تحصیلات عالی را در نزد یسوعیان و دختران شادکامی (روسپیان) فرا گرفت و در کافه ها به هرزگی و تیزکردن فهم خود پرداخت. به یاری حاضرجوابی خویش، در اندک زمانی به اجتماعات و سالونها راه یافت. با نگارش رمان سرگذشت بارون دو لوز (1741)، که چون ادعانامه ای علیه خداست، بر شهرتش افزود. بارون دو لوز زنی است که همة شایعات را دربارة ناپاکدامنی و بی وفایی خویش به همسرش تکذیب می کند. ولی برای رهایی شوهرش، که

به اتهام شرکت در دسیسه ای علیه شاه گرفتار شده است، خویشتن را به آغوش داوری تبهکار می سپارد؛ پایش به توطئه ای که علیه شاه چیده شده است کشیده می شود، و دوباره به او تجاوز می شود. در لحظات خشم و ازخود بیخودی، فریاد برمی آورد: «ای خدای سنگدل! چه کرده ام که باید مستحق نفرت باشم؟ آیا پاکدامنی منفور توست؟»
به رغم مضمون و شهوانیت کتاب، دو کلو در 1746، به سفارش مادام دو پومپادور، به عضویت «آکادمی فرانسه» پذیرفته شد. دو کلو باشور و علاقة بسیار به فعالیتهای آکادمی گام نهاد، آن را سروسامان داد و با ادبیات و فلسفة معاصر آشنا ساخت. در 1751، به جای ولتر وقایعنگار شاه شد؛ در 1754 د/آلامبر را به عضویت آکادمی رساند؛ در 1755 دبیر دایمی آکادمی شد، و تا هنگام مرگ فعالیتهای آن را رهبری کرد. آزاداندیشی را در آکادمی رواج داد. ولی از تندروی و بی احتیاطی اولباک، الوسیوس و دیدرو اظهار تأسف کرد. می گفت: «این گروه کوچک ملحدان سرانجام مرا به سوی اقرارگاه خواهند کشاند.»
در میان آثار او، بیش از همه با ملاحظاتی دربارة آداب و رسوم این قرن (1750) آشنایی داریم؛1 دو کلو در این کتاب اخلاق و سیرت فرانسویان را بآرامی، و با قلمی نافذ، تحلیل می کند. در کتاب، با آنکه قبل از چهل وپنج سالگی دو کلو نوشته شده است، آرامش سالهای پیری به چشم می خورد: «زندگی را پشت سر نهاده ام؛ امیدوارم زندگی من برای کسانی که در آینده زندگی خواهند کرد سودمند باشد.» و سپس از اینکه «متمدنترین اقوام بافضیلت ترین مردم نیستند» ابراز ناخرسندی می کند.
با سعادت ترین عصر هنگامی خواهد بود که در آن فضیلت شایستگی و هنر به شمار نرود. فضیلت را هنگامی می ستایند که رفتار انسان به تباهی گراییده است، و هنگامی ریشخند می کنند که تباهی اخلاق به اوج شدت رسیده باشد.
به دیدة او، «عیب اصلی فرانسویان این است که خوی و سیرت آنان هرگز از مرحلة جوانی فراتر نمی رود؛ از این روی، سیرت فرانسویان دلپذیر، ولی همیشه ناپایدار است؛ فرانسوی تقریباً هیچ گاه به سن بلوغ نمی رسد، و از جوانی به پیری می جهد ... فرانسوی کودک اروپاست» ـ و پاریس میدان بازی اوست. دوکلو از «عصر خرد»، که حس می کرد به دور سرش می چرخد، چندان دلخوش نبود: «گمان نمی کنم برای عصر خویش احترامی قایل باشم، ولی پیداست که خرد در همه جا نضج می گیرد.»
این روزها تعصبات را بسیار نکوهش می کنیم، و شاید تاکنون آن را به میزان بسیار سرکوب کرده باشیم. تعصب گونه ای قانون متعارف در میان مردم است. ... از این روی،

1. به دنبال این اثر، در 1751، «تعلیقاتی بر ملاحظات» را نوشت. نوشتة دیگر دو کلو، به نام «یادداشتهای پنهانی دربارة دوران شاهی لویی چهاردهم و لویی پانزدهم»، تا 1791 منتشر نشد. بخشی از این نوشته، زیر عنوان «یادداشتهای پنهانی دوران نیابت سلطنت»، به انگلیسی ترجمه شد.

نمی توانم از نکوهش نویسندگانی که با یورش بر خرافات (که هرگاه بحث دربارة آن به سطح فلسفی محدود شود، می تواند ثمرات شایان ستایش و گرانبهایی به بار آورد) پایه های اخلاق را متزلزل و رشته های اجتماع را سست می کنند، خودداری کنم. ... اینان خوانندگان جوان آثار خویش را به افراد ناصالح و جنایتکار مبدل می سازند، و پیران را ناخشنود می گردانند.
گریم، رابط پاریسی مقامات خارجی، چون بسیاری دیگر نتوانست این اهانت ظریف به فلسفه را از زبان کسی که خود در آغوشهای بسیار خفته بود تحمل کند، و نوشت: «آن که دلی سرد و ذائقه ای تباه دارد سزاوار نیست دربارة اخلاق و هنر مطلبی بنویسد.» ولی ناگفته نماند که گریم در تلاش خویش برای به دست آوردن دل مادام د/ آپینه رقیب دو کلو بود. این زن در تذکره های خود دو کلو را مرد خشن و سنگدلی خوانده است که تاب تحمل شکست را ندارد. ولی باز فراموش نباید کرد که این دفتر را گریم ویرایش کرده است. هرگاه مطالب این صفحات آتشین و غم انگیز را باور کنیم، مادام د/ اپینه دو کلو را با نام وحشی خیانتکار از خانه اش رانده است. دانشمند عضو آکادمی از آن پس به آغوش زنان دیگر، و سرانجام در شصت وهفت سالگی به آغوش مرگ پناه برد.
لوک دو کلاپیه، مارکی دو وونارگ، دوستداشتنیتر از دوکلو بود. وی در هجده سالگی به ارتش پیوست، پیرو مشرب پلوتارک بود، و تصمیم گرفت در راه خدمت به شاه افتخاراتی کسب کند. در بوهم، در نبرد نافرجام مارشال دو بل ـ ایل شرکت جست (1741-1743)؛ هنگام عقبنشینی تلخ ارتش فرانسه از پراگ، پاهایش یخ بستند؛ در نبرد دتینگن (1743) شرکت جست؛ ولی اندک زمانی بعد سلامتیش چندان به خطر افتاد که از ارتش کناره گرفت. کوشید کار سیاسی بیابد؛ و به یاری ولتر نزدیک بود به مرادش برسد؛ ولی بیماری آبله چهره اش را ناخوشایند ساخت. بیناییش رو به کاهش نهاد و سرفة مزمن ناشی از بیماری سل وی را از فعالیت بازداشت.
از آن پس، به کتاب پناه برد، سرانجام گفت، که «بهترین چیزها عادیترین آنهاست؛ مغز ولتر را می توان به یک کراون خرید.» به مردم سفارش کرد که ارزش کتاب را با قطر آن نسنجند. «حتی بهترین نویسندگان پرگویی می کنند،» و بسیاری سخنان مبهم و نامفهوم می نویسند؛ «روشنی سخن زینت اندیشة عمیق است.» کتاب مقدمه ای بر معرفت ذهن انسان، که خود او در 1746 به چاپ رساند، هفتادوپنج صفحه بیشتر نداشت. ازپی آن، کتاب صدوپانزده صفحه ای اندیشه ها و اندرزها را منتشر ساخت. یک سال بعد، در سی ودو سالگی، در یکی از مهمانخانه های محقر پاریس درگذشت. او موتسارت و کیتس فلسفة فرانسوی بود.

وونارگ می گفت: «فلسفه، چون پوشاک، موسیقی، و معماری، دارای سبکها و مدهایی است.» اندیشه های خود او اندکی رنگ زمان را به خود گرفته بود. تنها چند سال قبل از آنکه روسو به طبیعت و برابری دل بندد، او «طبیعت» را صحنة پیکاری بیرحمانه برای کسب قدرت، و برابری را اندیشه ای موهوم و گمراه کننده خواند.
در میان شاهان، اقوام و افراد، آن که نیرومندتر است خویشتن را محقتر از ناتوانان می شمارد. جانوران و موجودات بیجان نیز از همین قانون پیروی می کنند، تا جایی که هر پدیده ای در جهان معلول تعدی و زورگویی است. این نظام، که ما آن را به نام عدالت نکوهش می کنیم، عمومیترین و پایدارترین و اساسیترین قانون جهان است.
همچنین معتقد بود که مردم نابرابر و ناآزاد زاده شده اند.
برابری را نمی توان قانون طبیعت شمرد. طبیعت چیزی را برابر نیافریده است. قانون حاکم برطبیعت اطاعت و تبعیت است. ... آن که برای فرمانبرداری خلق شده حتی بر اریکة شاهی نیز فرمانبردار خواهد بود.
آنچه آزادی اراده اش می نامیم اسطوره ای بیش نیست. «اراده هرگز نخستین علت فعل نیست، بلکه آخرین انگیزة آن است.» به این مثال کلاسیک دربارة آزادی اراده، که انسان در انتخاب عدد فرد یا زوج آزاد است، وونارگ پاسخ می دهد: هرگاه عدد زوج را برگزینم، علت آن است که ، در لحظة گزینش، عدد زوج در ذهن من بوده است.» ولی اعتقاد به خدا ضروری و اجتناب ناپذیر است. در پناه این اعتقاد بود که وونارگ عقیده داشت برای زندگی و تاریخ مفهومی عالیتر از پیکار مداوم و شکست و تلخکامی نهایی می توان یافت.
اهمیت بسیاری که وونارگ به شهوات می دهد فلسفة او را متمایز ساخته است. به عقیدة او، شهوات را نباید نابود کرد، زیرا آنها ریشة شخصیت، نبوغ و نیروی اندیشه اند.
ذهن چشم روح است، ولی نه نیروی آن. نیروی روح در دل است؛ یعنی در شهوات. روشنترین دلیل به ما نیرویی برای عمل و خواست نمی دهد ... . اندیشه های بزرگ از دل ریشه می گیرند. ... شاید ما برای برجسته ترین پیروزیهای اندیشة خویش مرهون شهواتیم ... . عقل و احساس مکمل و راهنمای یکدیگرند. کسی که تنها یکی از آنها را راهنمای خویش می سازد، و دیگری را ناچیز می گیرد، خویشتن را ابلهانه از یکی از نیروهای رهبری محروم می کند.
وونارگ خودپرستی را شر تلقی نمی کرد، و عقیده داشت که خودخواهی نخستین ضرورت قانون طبیعت، یعنی صیانت نفس، است. او جاهطلبی و بلندپروازی را نیز نقص اخلاقی نمی شمرد؛ آن را محرک ضروری می دانست و می گفت: «دلبستگی به افتخارات است که ملتها را به کارهای بزرگ وامی دارد.» و می افزود: «چنانچه کسی ارزش زمان را تشخیص ندهد، به افتخار نخواهد رسید.» با اینهمه، معتقد بود شرهایی وجود دارند که آنها را با قوان

اخلاقی باید کنترل کرد. «علم کشورداری عبارت است از هدایت این شرها به سوی خیر و مصالح اجتماعی.» فضیلتهایی نیز وجود دارند، و «نخستین روزهای بهاری به زیبایی و فریبندگی جوانی نیست که به زیور فضیلت آراسته باشد.»
با آنکه برخی از عقاید هابز و لا روشفوکو را می پذیرفت، و به رغم تجربیات تلخ زندگی خودش، هیچ گاه ایمانش به انسان سست نشد. دوستش، مارمونتل، گفته است:
او دنیا را می شناخت و هیچ گاه آن را خوار نمی داشت. دوست انسانها بود و رذیلت را ازجمله بدبختیهای بشر می شمرد نه جنایتش، و شفقت در دلش جایگزین خشم و نفرت شده بود. ... هرگز کسی را تحقیر نمی کرد. ... آرامشی تغییرناپذیر دردهایش را از دیدگان دوستان پنهان می داشت. برای تحمل بدبختی، وجود او عبرت آموز بود؛ وقتی که ما آرامش روحی او را می دیدیم، جرئت نمی کردیم پیشش اندوهگین باشیم.
ولتر از او به عنوان «بدبخت ترین و آرامترین موجود جهان» یاد کرده است.
یکی از دلکشترین جنبه های ادبیات فرانسة قرن هجدهم همدلی گرم و دوستانه ای است که ولتر، حواری عقل، با وونارگ، مدافع پاسکال و «دل»، داشت و همیشه به او کمک می کرد. فیلسوف جوان «مردی را که مایة سربلندی قرن ماست و از پیشینیانش کمتر نیست» تحسین می کرد. و فرزانة سالخورده، در لحظة فروتنی، بدو نوشت: «هرگاه چند سال زودتر به جهان آمده بودید، نوشته های من بیشتر ارزش می یافتند.» در میان صد جلد اثر ولتر، از همه دلکشتر مرثیه ای است که وی در مرگ وونارگ سروده است.